چه خوابی برای ما دیده ای
چه خوابی برای ما دیده ای

عصرخوزستان / خسرو نشان: از آن زمانی که نور وجودش بر پرده هستی تابید و دیدگانش به نخل و دریا گشود چون مارکوپولو نوپایی از کناره اروند تا لنگه که روزگاری عروس بندرهای جنوب بود را درنوردید و این یعنی درازای دریای پارس و این نه تنها مسیر آب وخاک که سلوک جان پاک بود؛ […]

عصرخوزستان / خسرو نشان: از آن زمانی که نور وجودش بر پرده هستی تابید و دیدگانش به نخل و دریا گشود چون مارکوپولو نوپایی از کناره اروند تا لنگه که روزگاری عروس بندرهای جنوب بود را درنوردید و این یعنی درازای دریای پارس و این نه تنها مسیر آب وخاک که سلوک جان پاک بود؛ که اگر این نبود ناخدا خورشید و ملول هم نبود و در یادها باقی نمی ماند و این همه عشق جان سوز به ایران در دلش جوانه نمی زد و در درونش شعله برنمی کشید.
«ایران را دوست دارم که میهن من است، خوزستان را دوست دارم که ولایت من است و آبادان را که زادگاه من است.» «در جایی زاده شدم که نخلستان های آن از شگفتی های طبیعت بود.»
آن همه سیر و سلوک همراه با خواندن مدام کتاب ها و جراید روز که پدر فراهم می کرد او را از جهانی به جهان دیگر و از نشئه جانی به جان دیگر می برد.
«تابستان همان سال، همین جا شکل گرفت.» این را درگذر از اسکله بندرگاه پالایشگاه می گفت و برق در چشمان ژرف نگرش می درخشید.  نخستین بار که به اتفاق کیانوش عیاری دیدمش دستی بر شانه ام زد «خوب ببینم چه خوابی برای ما دیده ای؟»
این همان و بزرگداشت او در جشنواره زنده یاد فیلم آبادان همان و اندک فرصتی تا قصه هایش را بخواند، فیلم هایش را ببینیم و درباره اش بشنویم و بزرگداشت یعنی جمع جماعت سینما، ادبیات و حتی فوتبال تا جایی که امیر نادری در پیامش نوشت: «ای کاش من آنجا بودم…» و آه حسرت و اندوه از فیلم های او که ساخته نشد.
یک بار هم به او گفتم فیلم هایی را که ساخته اید دیده ایم درباره فیلم هایی که ساخته نشد کاش می گفتید یا می نوشتید. او گفت این پیشنهاد را دیگری هم به من داده است ولی دنیای ایده های او چندان گسترده است که چند عمر نیز کفاف آن را نمی دهد.
با زاون قوکاسیان و محمد حزبایی زاده که برای دیدار او به صحنه چای تلخ رفتیم زیبایی نخلستان و روستایی که ساخته می شد خیره کننده بود و دقتی ستودنی که هم جماعت را به ستوه آورده بود و هم طعم شیرین افتخار و غرور را به کامشان می ریخت.  حالا او دوباره در زادگاه خود کرانه اروند، نهر سعدونی در کنار خانه ای از عشق و امید بر نخلستانی که تن زخم آلود آن از هرم روزهای داغ جنگ تاول زده بود با دستان مهربان خود مرهم می زد و ما مات ماندیم آن لحظه با آن پیرمرد که بر دیوار خانه روستایی کاهگل می کشید. با لهجه شیرین با زبان عربی می گفت و می شنید و می خندید و لذت همدلی را می چشید.
«داستان خوب داستانی است که آغاز خوبی داشته باشد و فیلم خوب فیلمی است که پایان خوبی داشته باشد.» «پست مدرنیسم یعنی خرق عادت.» من دسته دسته کلمات قصار از کسی به یاد دارم که روزی در حسرت ناگفته ها، ناشنیده ها و نادیده های او بازهم دریغ و افسوس می خوریم. کسی که وجه فرزانگی و اندیشه وری او همچون داستان نویسی و فیلم سازی اش شناخته نیست؛ ناصر تقوایی، سایه اش مستدام. دمش گرم و سرش خوش باد. آه، یادم آمد این را نگفتم وقتی به او اصرار کردیم فیلمی بسازد گفت چند فیلم نامه آماده دارم. «من از آغاز کار نمی هراسم، اما نگران پایان آن هستم که به سرانجام نمی رسد» و… حرف های دیگر که بماند برای بعد.